اعتياد
اعتياد :
از كودكي عاشق چشمانش بودم ، مثل آينه شفاف بود و مثل شب سياه و پر رمز و راز ،
عشق من پاك تر از آن بود كه با هوسهاي جواني آلوده شود من رفت سوار بر غولي آهني كه هزاران آرزو را در سينه داشتم و به سوي غربت روانه شدم .
اينك من بر گشته ام با كوله باري از تجربه عملي و سختي هائي كه با آن روبرو بوده ام ،
سراغت را مي گيرم آه سردي پاسخ مي گيرم
پيرزني درب را مي گشايد با پشتي خميده و موهائي سپيد و ژوليده چقدر اين زن شبيه به او بود خداي من او كيست ؟
زن مي خندد . . . . (نه خداي من ممكن نيست اين زن تو باشي)
ياد همان لبخند زببايت افتادم خداي من چقدر پير شده است و چشمانش آن چشمان زيباي قديم را ندارد
باز هم ميخندد و خنده اش راز پيري او را رسوا مي كند دندان هاي زرد ، لب هاي سياه و آه سرد همه چيز را برايم معنا مي كند !!!!!!!
اعتياد . . . . . . . . . .
خداي من چشمان زيبايش حتي به اندازه يك مترسك حرفي براي گفتن ندارد دلم به تنگ مي آيد و اشك از
چشمانم جاري مي گردد و شكوه از خداي خود مي كنم كه چرا سرنوشت بايد اين طور رقم بخورد .