غروب آخرين ديدار لب هاي تو مي لرزيد و. . . .

اشك غم ميان جام چشمان تو مي جوشيد

دلم آزرده شد آن روز چون راه ما از هم جدا مي شد

چه راه دردناكي . . . .

اشك غم روي گونه هايت ميريخت من هم گريه سر دادم

دريغا لحظه اي به من گفتي كه من رفتم . . . .

از پشت موج اشك ، اندام تو را تا دور مي ديدم

دلم مي خواست از ژرفاي دلم فرياد بر دارم

مرو برگرد . . . .

و ليكن بغض راه گفته ام را بست .