زمانیکه نـاقوس مرگ من به صــدا درآمد ....

و جسد من زیر خاک سرد  آرمید ....

همانجایی که  خاک های ناآشنا

کــپه کــپه دستانم را پوشاندند ....

خیره و گریان به سراغ من نیا ....

کـه مـن آســـوده ام ...!

روزهای عمر من ؛ سرد و اندوهگین ؛

دیوانه وار و پریشان ؛ با یـاد تـــو سپری شده اســت...!

من از مردن خــشــنــودم...!!!

مدتـهـا از دلشکستگی من گذشته است...!

و رنج را فراموش کرده ام...!

"زمان" با رنج کشیدن من تنظیم شده بود....

"آرامش" در آخــر فـــرا رســیـد ..!!!